امیربهادرامیربهادر، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

روزگار من و بهادر

تاخیر

چند وقتی میشود دلم میخواهد برایت بنویسم ولی هر وقت که میخواهم شروع به نوشتن کنم دلم میگیرد و بغض میکنم دوست داشتم بیایم و هر لحظه از شیرین زبانی هایت بگویم ولی چه کنم این تاخیر لعنتی ول کنه تو نیست  این انتظار کشیدن ها برایم خیلی سخت شده دوست دارم خیلی محکم تر باشم تا تکیه گاه مناسبی برای تو باشم ولی بعضی مواقع نمیشود تحمل دیدن اشک هایت رو ندارم ولی مجبورم که کلاس ها رو ادامه بدیم بهادرم سعی خودت رو بکن دلم رو شاد کن من به تو ایمان دارم و از خداوند میخواهم یار و یاورت باشه خداوندا دل هیچ مادری رو نا امید نکن ...
27 خرداد 1392

25 ماهگی

پسر عزیزم 25 ماهگیت مبارک بزرگ شدی مردک من و از این که مرد کوچک مهربانی مثل تو دارم به خودم میبالم دیروز صبح وقتی از خواب پاشدی اومدی تو بغلم خوابیدی دستت رو انداختی دور گردنم و بوی عطر تنت گیجم کرد شروع کردم به بوسیدنت وقتی که تمام شد گفتی به به  وای چه لذتی داشت معلوم بود هر دو اون لحظه یک احساس داشتیم خداوندا این لذت های زیبا رو از هیچ مادر و فرزندی دریغ نکن  
5 خرداد 1392
1